دلبستگی ها منشأ رنج و لذت ما هستند ، به ما آرامش می‌دهند یا بی‌قرارمان می‌کنند

داستان دلبستگی های انسان از لحظاتی پس از تولد آغاز می‌شود و تا لحظۀ مرگ نیز ادامه می‌یابد. ما انسانیت و هویت خودمان را بر اساس دلبستگی هایمان تعریف می‌کنیم. زندگی‌مان را در راه کسانی که دوستشان داریم سپری می‌کنیم و بیشترین رنج‌ها را وقتی تجربه می‌کنیم که این دلبستگی ها آسیب می‌بیند. اما چرا؟ آیا می‌توان دلیل زیست‌شناختی‌ای برای دلبستگی ها پیدا کرد؟ دلبستگی ها چه نقشی در تاریخ تکامل انسانی ایفا کرده‌اند و برای حیات گونۀ ما چه اهمیتی داشته‌اند؟
مغز ما به‌گونه‌ای ساخته شده که از بدو تولد در پیِ دلبستگی به دیگران باشیم. طی سال‌های زندگی، روابط مبتنی‌بر دلبستگی منشأ امنیت عاطفی و لذت و همراهی می‌شوند و گاهی نیز منشأ رنج و ماتم. در مقایسه با سایر حیوانات، روابط انسانی، به‌طرزی شگفت‌آور، چندوجهی هستند. با‌این‌حال، هستۀ اصلی روابط ما پدیده‌ای است که ریشه‌هایی عمیق و گسترده در سایر گونه‌های حیوانی نیز دارد. همچنان که در زندگی پیش می‌رویم و از نوزادی و نوجوانی به بزرگ‌سالی و مرگ می‌رسیم، دلبستگی نقشی پُر‌رنگ در زندگی ما بازی می‌کند و برای ارضای نیاز‌های متغیر ما تغییر می‌یابد. ریشۀ این پدیده چیز‌های زیادی دربارۀ سرشت هستی ما آشکار می‌کند و، به‌همان‌اندازه، دربارۀ اسرار ناگشودۀ تکامل و روان‌شناسی و علوم اعصاب و بسیاری چیز‌های دیگر حرف برای گفتن دارد.

خوشبخت‌ترین حالت همۀ ما انسان‌ها، از گهواره تا گور، زمانی است که زندگی مجموعه‌ای منظم از سفر‌هایی کوتاه یا دراز باشد که مبدأ آن پایگاه امن ما باشد، پایگاهی که افرادی که به آن‌ها دلبسته‌ایم برایمان فراهم آورده‌اند.این پایگاه امن اهمیت زیادی دارد.
اما چرا ما انسان‌ها، یا گونه‌های دیگر، از روی غریزه مایل به ایجاد دلبستگی هستیم؟ همتایان و معشوق‌ها نیز، مانند شخصیت‌های مورد دلبستگی در کودکی، در تأمین راحتی و کاهش پریشانی نقش دارند. این تواناییِ توزیع و تخفیفِ استرس در نوجوانی بسیار برجسته است، زیرا دوستانی جدید می‌یابیم، نخستین شکست عشقی را تجربه می‌کنیم و در‌عین‌حال دچار تغییرات هورمونی می‌شویم. روی‌هم‌رفته، دلبستگی‌های دوران نوزادی مانند تمرینی برای روابط بزرگ‌سالی هستند که در ادامۀ زندگی خواهیم داشت. مانند بسیاری از رفتارهای پیچیده، سبک‌های دلبستگی نیز وحی مُنزل نیستند؛ شخص ممکن است جایگاهش را در طیف این سبک‌ها تغییر بدهد، از‌طرفی دربارۀ تغییرِ ارادی سبک دلبستگی نیز چیز زیادی نمی‌دانیم.
اگر‌چه نمی‌توان دلایل تکاملیِ فراگیری برای سبک‌های دلبستگی آورد، ولی این را می‌دانیم که گوناگونی و پیوستگی این سبک‌ها را باید در بستر عوامل اجتماعی و اقتصادی گسترده‌تر تفسیر کرد..نظام فکری ما دربارۀ دلبستگی بسیار محدود است، به‌خصوص اگر بخواهیم آن‌ را به فرهنگ‌هایی تعمیم دهیم که غربی و انگلیسی‌زبان و صنعتی و دمکراتیک و ثروتمند نیستند. این مسئله، مخصوصاً در زمانۀ ما، بیش‌از‌پیش صادق است، محتملاً بسیاری از رفتارهای دلبستگی، از ‌جمله دلبستگی اجتماعی و حتی دلبستگی ناهنجار به دارو و مواد، از ساز‌و‌کار‌های مغزی مشابه با احساس پاداش و انگیزش استفاده می‌کنند.
این ساز‌و‌کار‌های مغزی را می‌توان مانند شبکه‌ای از مدارها تصور کرد که اطلاعاتی مختلف در آن‌ها جریان دارد و استفاده از مواد شیمیایی و تجارب گذشته می‌تواند جریان این اطلاعات را کُندتر یا تندتر بکند. مثلاً سروتونین را در نظر بگیرید، ماده‌ای شیمیایی که، یک میلیارد سال پیش، ارگانیسم‌های تک‌سلولی شروع به تولید آن کردند. می‌دانیم که سروتونین جزئی اساسی از احساس پاداش است. نوسانات میزان سروتونین، در آغاز حیات انسان، منجر به تفاوت‌های شخصی در اضطراب و رفتار اجتماعی می‌شود. سروتونین هنوز هم هدف بسیاری از رایج‌ترین رویکردهای دارویی برای درمان افسردگی و اضطراب است.
این را می‌دانیم که رفتارهای دلبستگی نتیجۀ تأثیرگذاری دریایی از مواد شیمیایی روی نورون‌های مغزی است، دریایی که موج‌هایش محصول ترکیبی از ژنتیک و تجارب و شانس هستند. ولی علم مدرن، به‌تازگی، شروع به درک این اتفاقات کرده است. به‌تازگی شروع به کاوش دراین‌باره کرده است که این اتفاقات شیمیایی، در طول حیات انسان، چگونه بخش‌های مختلف مغز را تحت‌تأثیر قرار می‌دهند، هنوز راه درازی مانده تا علم بتواند از کتیبۀ زیستی خوش‌خط‌ونگارِ دلبستگی انسانی و تغییرات آن در طی زمان رمزگشایی کند. به قول جان بالبی «هنوز یک قارۀ کشف‌نشده پیش رویمان هست».
تجربۀ سوگ، از نقطه‌نظر تکاملی، مدت‌هاست که یک معماست: چرا به این توانایی رنجِ شدید دست یافته‌ایم که نمی‌گذارد به زندگی پیشینمان بازگردیم، نمی‌گذارد (به قول داروین) انعطاف ذهنمان را بازیابیم؟ پاسخ بالبی این بود که توانایی سوگ، به‌خودی‌خود، با انتخاب طبیعی تکامل نیافته، بلکه محصول جانبی دلبستگی است. به عبارت دیگر، دلبستگی دو نوع تجلی دارد: احساس پاداش وقتی کنار کسانی هستیم که دوستشان داریم، و عواطف ناخوشایند وقتی از آن‌ها جدا می‌شویم. بالبی از مشاهداتش دریافت که پاسخ به مرگ عزیز مشابه مراحل اعتراض-نومیدی-دل‌کندن است که هنگام جدایی از والدین در نوزادی رخ می‌دهد. درمورد مرگ، نمی‌توان این عواطف منفی را با تجدید دیدار بر‌طرف کرد، برای همین هم فرد داغدار باید وفق‌یافتن و کنار‌آمدن را بیاموزد.
یک نفر از هر دَه تا بیست نفر، در مواجهه با مرگ عزیز، دچار سوگ بی‌پایان می‌شود که نشان از توقف روند بهبود طبیعی دارد و بازتابی است از همین تفاوت‌های فردی در سوگواری. این سوگ باعث می‌شود فرد سوگوار، حتی پس از گذشت یک سال، هر‌روز به همان میزان روز نخست احساس غم و اندوه داشته باشد و هنوز هم نتواند با دوستانش خوش بگذراند یا به سرگرمی‌هایش بپردازد که در گذشته از آن‌ها لذت می‌بُرد. بسیاری از افراد این دوره را خودشان از سر می‌گذرانند و برخی نیز برای معالجه مراجعه می‌کنند. از این هم چیز زیادی نمی‌دانیم که هنگام شکست عشقی در نوجوانی یا طلاق در بزرگ‌سالی، با پایان دلبستگی مواجه می‌شویم چه اتفاقی می‌افتد. آیا زیربنای روانی و عصبی این اتفاقات نیز مانند سوگ است؟ در آینده، پرسش‌هایی از‌این‌دست، رفته‌رفته، مهم‌تر شده و بیشتر مطرح خواهند شد، مخصوصاً که امروزه میلیون‌ها انسان در سراسر جهان سوگوار مرگ عزیزانشان در همه‌گیری کووید۱۹ هستند.
درست است که دو شاخصۀ اصلی دلبستگی‌هایمان حس سرخوشانۀ وصال و غمِ عمیقِ فقدان است، ولی بیشتر اوقات بهترین توصیفِ حس دلبستگی حسی است میان این دو. واقعیت این است که، در تمام دلبستگی‌های اجتماعی، رگه‌هایی از رضایت و نارضایتی هست که به سر‌منشأ‌های متفاوتی می‌رسند، از کرده‌ها و نکرده‌های طرف مقابلِ رابطه گرفته تا ناسازگاری و عدم‌تفاهم و حس ارضا‌نشدنی که به توصیف نمی‌آید. دیدگاهی وجود دارد که قرن‌ها منبع الهام بوده و می‌گوید رویکردهای خاص به دلبستگی، خودشان، می‌توانند منبع درد و رنج شوند. فلسفۀ رواقی‌گری توصیه می‌کند که برای رسیدن به آرامش ذهنی باید تأثیرپذیری از اتفاقات خارج از چنبرۀ قدرتمان را به حداقل برسانیم، از‌ جمله مسائل حوزۀ اجتماعی. در حوزۀ مسائل عاطفی نیز باید بدانیم که صاحب عزیزانمان نیستیم، بلکه مدتی به‌امانت در نزد ما هستند. آیین بودایی نیز عدم دلبستگی را تبلیغ می‌کند، البته نه به‌مثابۀ دستوری برای دوری از روابط، بلکه همچون فراخوانی برای قبول میرایی عزیزانمان، همان‌طور که میرایی خویشتنمان را پذیرفته‌ایم. مفهوم بودایی عدم دلبستگی چندان ارتباطی با مفهوم دلبستگیِ ایمنِ جان بالبی ندارد، ولی آن‌هم آزموده شده و شواهدی در دست است مبنی‌بر اینکه میزان بالای عدم دلبستگی منجر به نتایج بهتر میان‌فردی می‌شود. یک تعبیر این است که خویشتن به‌شکلی جدا از همه‌چیز و همه‌کس محسوب نشده است.
نبردی بی‌پایان در جریان است، علم می‌کوشد پیچیدگی‌های جهان را بگشاید و به بنیادی‌ترین اصولش برساند. ولی نظریه‌های علمی محال است بتوانند حتی بخشی کوچک از حس وصال یا فقدان عزیزانمان را توصیف کنند. این دلبستگی‌ها را که به‌حق دلبستگی‌های خودمان می‌دانیم نمی‌توان به مجموعه‌ای مشاهدات علمی تقلیل داد. ولی هنوز چیزی هست که می‌توانیم از علم بیاموزیم و آن اینکه دلبستگی‌هایمان حاصل فرایندهایی است که طی میلیاردها سال تکامل یافته و اینک در وجود تک‌تک ما جاری است، و همین یعنی رسمیت‌بخشیدن به وصف‌ناپذیری دلبستگی‌هایمان.

 

به نقل از سایت ترجمان علوم انسانی

برای دستیابی به لینک مطلب اینجا کلیک کنید.

به منظور دسترسی به مقالات مشابه اینجا کلیک کنید