رهاوردِ انسان‌های باهوش در عرصۀ سیاست، کلکسیونی از سرکوب و تبعیض است.

هوش به چه کاری می‌آید؟ پاسخ این سؤال از افلاطون تا امروز این بوده است: سلطه. در این تفکر همواره سلسله‌مراتبی ناگسستنی از نظر هوشی میان انسان‌ها برقرار بوده است. باهوش‌ترین‌ها، از نظر طبیعی، حق یا حتی وظیفه داشته‌اند که بر دیگران فرمان برانند، آن‌ها را به بیگاری بکشند، قتل ‌عام کنند، یا فقیر و مطیع خود نگه دارند. اما این تنها مسیر ممکن برای اندیشیدن دربارۀ هوش نیست.

رتبه بندی هوش

این ایده که هوش نیز مانند فشار خون و اندازۀ کفش قابل کمّی‌سازی است، به‌سختی، صد سال قدمت دارد؛ اما چنین برداشتی از هوش به‌عنوان عاملی که مرتبۀ فرد را در جهان مشخص می‌کند بسیار قدیمی‌تر است. این فکر مانند رشته‌ای در تفکر غربی، از افلاطون تا کنون، جریان داشته است. درواقع گفتنِ اینکه فردی باهوش نیست هرگز بیانی ساده از توانایی‌های ذهنی او نیست، بلکه همواره نشان از داوری جمعی دربارۀ کارهایی دارد که او مجاز به انجام آن‌هاست. به بیان دیگر، هوش چیزی کاملاً سیاسی است.
این رتبه‌بندی بر اساس هوش گاه معقول به نظر می‌رسد، چرا که ما انسان‌ها به پزشکان، مهندسان و حکمرانانی نیاز داریم که احمق و کم‌هوش نباشند، اما ماجرا جنبۀ تاریکی هم دارد؛ زیرا همان‌طور که توانایی عملیِ فرد عاملی تعیین‌کننده است، هوش او (یا فقدان آن) نیز برای تصمیم‌گیری دربارۀ اینکه می‌توانیم چه بر سرش آوریم به کار گرفته می‌شود. در طول تاریخ تمدن غرب، آن‌ها که کم‌هوش تلقی شده‌اند در نتیجۀ این قضاوت مورد بهره‌کشی قرار گرفته‌اند، برده شده‌اند، عقیم شده‌اند و به قتل رسیده‌اند .

 هوش مصنوعی

داستان با ورود به قرن بیستم و پیوستن عنصر تازه‌ای به این روند جذاب‌تر هم می‌شود؛ این عنصر تازه هوش مصنوعی است. در سال‌های اخیر، پیشرفت‌های صورت‌گرفته در هوش مصنوعی به سطوح قابل ‌توجهی رسیده‌اند و بسیاری از متخصصان باور دارند که این پیشرفت‌ها به‌زودی از این هم بیشتر خواهند شد. متخصصان این حوزه حیران و هیجان‌زده‌اند و پیام‌های توییتری مداومی دراین‌باره ارسال می‌کنند. برای درک اینکه چرا ما به این مسئله اهمیت می‌دهیم و چرا از آن می‌ترسیم، باید هوش را به‌عنوان مفهومی سیاسی درک کنیم و به‌طور مشخص تاریخ طولانی آن را به‌مثابۀ پایه و اساسی برای سلطه درک نماییم.
اصطلاح «هوش» به‌خودی‌خود هرگز در میان فیلسوفان انگلیسی‌زبان متداول نبوده است. البته این اصطلاح هیچ ترجمۀ مستقیمی به دو زبان مهم دیگر در سنت فلسفی غرب، یعنی یونانی و آلمانی، هم ندارد؛ اما بدان معنا هم نیست که فیلسوفان به این مسئله بی‌تفاوت بوده‌اند. درواقع بسیاری از آن‌ها به‌نحو وسواس‌گونه‌ای دل‌مشغولِ هوش یا حداقل بخشی از آن بوده‌اند: عقل یا عقلانیت. درواقع اصطلاح «هوش» برای پنهان‌کردنِ معادلی کهنه‌تر در گفتار سیاسی و عامیانه مطرح شده است. این اصطلاح تنها با رشد رشتۀ نوظهور روان‌شناسی، که تعبیر هوش را از آنِ خود می‌دانست، جایگاه ویژه‌ای یافت. گرچه امروزه بسیاری از محققان از نگرشی وسیع‌تر به هوش پشتیبانی می‌کنند، اما عقل همچنان بخشی از این مفهوم باقی مانده است. لذا زمانی‌که دربارۀ نقش تاریخی هوش سخن می‌گوییم، این پیش‌زمینۀ تاریخی و مفهومی را نیز پیش روی خود خواهیم داشت.

داستان هوش

داستان هوش با افلاطون آغاز شده است. او در تمام نوشته‌هایش ارزش بسیار والایی برای تفکر قائل است و (از دهان سقراط) اعلام می‌کند که زندگیِ نیازموده ارزش زیستن ندارد. افلاطون در میان جهانی آکنده از اسطوره و رازباوری برخاست تا حرف تازه‌ای بگوید: اینکه حقیقت تنها از راهِ عقل بنا نهاده می‌شود؛ همان دیدگاهی که امروز کارکرد هوش تلقی می‌شود. این نگاهْ افلاطون را به نتیجه‌گیری مشهورش در جمهوری هدایت می‌کند که «حکمران ایدئال» همان «فیلسوف‌شاه» است؛ چرا که تنها فیلسوف می‌تواند بر اساس نظم صحیح اشیا عمل کند. بدین‌گونه افلاطون اعلام می‌کند که تنها باهوش‌ترین فرد شایستۀ حکومت بر دیگران است که درواقع نوعی شایسته‌سالاری بر اساس هوش محسوب می‌شود.
این ایده در زمان خود ایده‌ای انقلابی بود. آتن داشت دموکراسی یا همان حاکمیت مردم را تجربه می‌کرد، اما آتنی‌ها برای اینکه عضوی از این «مردم» به شمار آیند باید مذکر می‌بودند و نه ضرورتاً باهوش. در مناطق دیگر نیز طبقۀ حاکم از کسانی تشکیل می‌شد که یا در میان نخبگان موروثی بالیده بودند (آریستوکراسی) یا باور داشتند دستورات الهی را دریافت می‌کنند (تئوکراسی) یا بر اساس زور عریان (تیرانی) به قدرت رسیده بودند.
ایدۀ تازۀ افلاطون در گوش‌های مشتاق روشنفکران آن دوران ازجمله شاگرد او، یعنی ارسطو، زنگ زد. البته ارسطو دیدگاهی عمل‌گراتر داشت و متفکری بود با گرایش به تقسیم و طبقه‌بندی. او ایدۀ اولویت عقل را از افلاطون اخذ کرد و آن را برای آنچه باور داشت سلسله‌مراتب طبیعی جامعه است به کار گرفت. ارسطو در کتاب سیاست توضیح می‌دهد: «اینکه برخی باید حکمرانی کنند و دیگران از آن‌ها تبعیت نمایند، صرفاً برآمده از مصلحت و نیاز نیست، بلکه امری ضروری است؛ زیرا برخی افراد از لحظۀ تولد نشان تبعیت و پیروی در خود دارند و برخی نشان حکمرانی». آنچه حکمران را از دیگران متمایز می‌سازد دارابودن «عنصر عقلانی» است. مردان آموزش‌دیده از این ویژگی بیش از سایرین برخوردار هستند و به همین سبب به‌صورت طبیعی حاکم بر زنان‌اند. از آن‌سو مردانی که توانایی استفاده از نیروی بدنشان را دارند طبعاً برده هستند. با پایین‌رفتن از نردبان عقلانیت به حیوانات می‌رسیم. موجوداتی آن‌چنان نادان که بهترین شرایط برایشان این است که تحت کنترل انسان‌ها باشند.
بنابراین از سحرگاه تاریخ بشری تا به امروز، ما هوش را برای انسان فرهیخته و مذکر اروپایی به رسمیت شناخته‌ایم. این تحلیل به برهانی منتهی شده است به سود حق سلطۀ مردان سفید بر زنان، طبقات فرودست، مردمان غیرمتمدن و حیوانات. درحالی‌که افلاطون به سود غلبۀ عقل استدلال می‌کرد و آن را در چارچوب نوعی آرمان‌شهر نیازموده جای می‌داد. تنها یک نسل پس از او، ارسطو حاکمیت انسان متفکر را امری بدیهی و طبیعی اعلام کرد.
آغازگرِ فلسفۀ مدرن غربی را اغلب رنه دکارت، می‌دانند. دکارت، برخلاف ارسطو، حتی در انتهای زنجیرۀ روبه‌کاهشِ هوش جایی برای حیوانات قائل نبود. بنابر ادعای دکارت، شناخت تنها از آنِ بشر است. دکارت طبیعت را کاملاً بدون عقل تلقی می‌کرد و به همین دلیل آن را فاقد ارزش‌های ذاتی می‌دانست. بدین‌ترتیب، سرکوب و سلطه بر دیگر انواع موجودات بدون هرگونه احساس گناه مشروعیت می‌یافت.
کانت، که احتمالاً مهم‌ترین متفکر اخلاق از زمان یونان باستان است، با آغوشی باز از این ایده استقبال کرد. از دید کانت، فقط موجودات خردمند از جایگاهی اخلاقی برخوردارند. در تلقی کانت، موجود خردمند (که امروز آن را موجود هوشمند می‌نامیم) ارزش و مرتبۀ بی‌نهایتی دارد، درحالی‌که موجود غیرعاقل یا غیرهوشمند چنین ارزشی ندارد. استدلال‌های او در این خصوص بسیار ماهرانه و جالب‌توجه هستند، اما درنهایت کانت نیز به نتیجه‌گیری‌ مشابهی با ارسطو می‌رسد: اینکه در جهان اربابانی بالطبع و بردگانی بالطبع وجود دارند و هوش همان عاملی است که این دو را از یکدیگر متمایز می‌کند.
این مسیر تفکر در ادامه گسترش یافته و به جزء محوری منطق استعمار بدل شد. استدلال استعماری بر اساس عقل بدین‌گونه بیان می‌شود که مردمان غیرسفید از هوش کمتری برخوردارند و درنتیجه، فاقد صلاحیت لازم برای حکمرانی بر خویش و سرزمینشان هستند. به‌این‌ترتیب، نابودی فرهنگ این مردمان و تصاحب قلمرو آن‌ها کاملاً مشروع و حتی به‌عنوان نوعی وظیفه بر دوش مردمان سفید گذاشته شده است. به‌علاوه، از آنجا که هوشمندیْ انسانیتِ افراد را تعریف می‌کند، هوشمندیِ کمتر سبب می‌شود این افراد کمتر انسان باشند؛ لذا آن‌ها از منزلت اخلاقی کامل برخوردار نیستند و کشتن یا به‌بردگی‌گرفتن آن‌ها امری مطلوب و پذیرفته است.همین منطق در ارتباط با زنان نیز به کار گرفته می‌شود. زنان بیش از آن دمدمی‌مزاج و احساساتی تلقی می‌شوند که از امتیازات «مرد عاقل» برخوردار باشند.

معیارهای هوش برای توجیه برخی از شدیدترین نمونه‌های وحشی‌گری در تاریخ به کار گرفته شده است. بااین‌حال، حاکمیت عقل همواره منتقدان خود را داشته است. از دیوید هیوم تا فردریش نیچه و از زیگموند فروید تا پسامدرنیسم، سنت‌های فلسفی متعددی بوده‌اند که این مفهوم را به چالش‌کشیده‌اند. این سنت‌ها نمی‌پذیرند که ما تا بدان حد که تصور می‌کنیم هوشمند باشیم یا هوش بالاترین فضیلت بشری باشد.
شایسته‌سالاریِ مبتنی بر هوش همواره یکی از تلقی‌های مرتبط با ارزش اجتماعی بوده است و البته یکی از اثرگذارترین آن‌ها. ورود به مدارس و حرفه‌های خاصی چون خدمات کشوری بریتانیا بر اساس آزمون‌های هوش صورت می‌گیرد، اما دیگر عرصه‌ها به معیارهای دیگری چون خلاقیت یا روح کارآفرینی اهمیت بیشتری می‌دهند. گرچه ما همواره امیدواریم که مدیران دولتی افراد باهوشی باشند، اما همیشه سیاست‌مدارانِ ظاهراً باهوش‌تر را انتخاب نمی‌کنیم. (آشکار شده است که حتی سیاست‌مدار پوپولیستی مانند دونالد ترامپ نیز احساس نیاز می‌کند تا مدعی شود اعضای کابینه و دولت او از بالاترین میزان هوش در میان تمام ادوار پیشین برخوردارند).
البته بسیاری از منتقدان، به‌جای به‌چالش‌کشیدن سلسله‌مراتب هوشمندی، بر حمله به سیستم‌هایی تمرکز می‌کنند که تنها به نخبگان سفید و مذکر اجازۀ ارتقا می‌دهند. هوش در طول دو هزار سال گذشته برای توجیه امتیاز و سلطۀ گروهی خاص به کار گرفته شده است، آیا تعجبی دارد که چشم‌انداز نزدیک و حتمی از حضور ربات‌های فوق‌ هوشمند ما را به هراس اندازد؟
تأمل و گمانه‌زنی دربارۀ این نکته فی‌نفسه جالب‌توجه است که اگر مقولۀ هوش را به‌نحو دیگری بنگریم، هوش مصنوعی چه وضعیتی خواهد یافت. افلاطون باور داشت که فیلسوفان باید پادشاهی را به ریشخند بگیرند، چرا که آن‌ها به‌طور طبیعی تأمل دربارۀ بشریت را به میل تسلط بر او ترجیح می‌دهند. در سنت‌های دیگر، به‌ویژه سنت‌های شرقی، انسان هوشمند کسی است که دام‌های گستردۀ پیش پای قدرت را به‌عنوان نشانه‌های غرور و پوچی مذمت می‌کند. از دید آن‌ها هوشمند کسی است که ابتذال و رنج روزمرگی را از پیش پای خویش برمی‌دارد.
تصور کنید اگر این دیدگاه‌ها گسترش یابد، اگر ما باور پیدا کنیم که مردمان هوشمند آن‌هایی نیستند که ادعای حق حاکمیت دارند، بلکه آن‌هایی هستند که در مکان‌های دورافتاده به مدیتیشن مشغول‌اند تا خود را از امیال این‌جهانی رهایی بخشند؛ یا اگر باور داشته باشیم که باهوش‌ترین‌ها کسانی هستند که برای گستراندن صلح و روشنایی به میان مردم باز می‌گردند، آنگاه با چنین تصویری آیا باز هم از ربات‌های باهوش‌تر از خود احساس ترس خواهیم کرد؟

به نقل از سایت ترجمان علوم انسانی

برای دستیابی به لینک مطلب اینجا  کلیک کنید

به منظور دسترسی به مقالات مشابه اینجا کلیک کنید