فرقی نمی‌کند بی‌محلی و طردشدن از طرف دوست و آشنا باشد یا یک غریبه. حتی خیلی فرقی نمی‌کند این رفتار دلیل جدی و مهمی دارد یا به‌خاطر اتفاقی پیش‌پاافتاده باشد. تنها چیزی که واقعاً اهمیت دارد این است که وقتی کسی را نادیده می‌گیرند، حسابی «دردش» می‌گیرد. اما آیا تاحالا فکر کرده‌اید که این درد دقیقاً چطور دردی است؟ تحقیقات علمی سرنخ‌هایی برای ما دارند: مغز انسان میان استخوان شکسته و قلب شکسته تفاوتی قائل نیست.ما اغلب طردشدن را با اصطلاحاتی بیان می‌کنیم که دلالت بر دردی جسمانی دارند: «قلبم شکست»، «له شدم»، «احساسم را جریحه‌دار کرد»، «مثل سیلی به صورتم خورد».

به نظر می‌رسد چنین اصطلاحاتی، فراتر از معنای استعاریشان، در دل خود نکته‌ای بنیادین دارند: این که احساسات ما به شیوه‌ای سامان یافته‌اند که مستقیماً قابل بیان نیستند. موارد مشابه را در تمامی زبان‌های دنیا می‌توان یافت.

درد جسمانی بخش‌های گوناگونی از مغر را درگیر می‌سازد. برخی از این بخش‌ها، مسئول تعیین محل درد هستند، درحالی که بخش‌هایی دیگر، تجربۀ ذهنی درد (یعنی ناخوشایندی آن) را پردازش می‌کنند.تحقیقات نشان داده است مغز تمایزی میان استخوان شکسته با قلب آزرده قائل نمی‌شود. این ایده به ما می‌گوید طردشدن موضوعی دردآور است.نتایج این تحقیقات موضوعی را برای مردم آشکار می‌کند که شاید می‌دانستند، اما از پذیرش آن هراس داشتند؛ این که درد عاطفی صرفاً چیزی تخیلی و ذهنی نیست.
پژوهشگران، دریافته‌اند که نیازی نیست طردشدن اجتماعی لزوماً به شکلی آشکار باشد تا ماشه سازوکار درد را در مغز بکشد؛ بلکه تنها دیدن تصویری از شریک سابق زندگی‌تان، یا حتی مشاهدۀ ویدیویی از چهره‌های ناخشنود هم باعث فعال‌شدن همان مسیر عصبی درد می‌گردد.

یک بار محققان سوالی به‌ظاهر احمقانه طرح کردند؛ اگر درد جسمانی و درد عاطفی به یکدیگر مرتبط هستند، آیا دارو‌های مسکن می‌توانند باعث بهبود دل‌شکستگی شوند؟ در مطالعه‌ای که متعاقب این پرسش انجام یافت، به برخی شرکت‌کنندگان، به‌مدت سه هفته، دو نوبت در روز یک مسکن رایج (تایلینول) دادند، درحالی‌که برای گروه دوم تنها نوعی دارونما تجویز کردند. هر دو گروه را در معرض طردشدن قرار دادند و از آن‌ها خواستند روزانه احساساتشان را یادداشت کنند. در پایان آزمایش، گروه تایلینول پریشانی کمتری را گزارش کردند و فعالیت مغزی کمتری در نواحی مرتبط با درد نشان دادند.
چنین چیزی به معنای خداحافظی با درد عاطفی نیست، و مطمئناً، وقتی دنیا به شما پشت می‌کند، کار‌های بهتری از بالا انداختن یک قرص هم می‌شود انجام داد. بااین‌حال، مطالعۀ تایلینول نکته‌ای مهم را دربارۀ طردشدن آشکار می‌سازد؛ این که می‌تواند از حیات عاطفی شما به درون خودِ جسمانی‌تان سرریز کند.

درواقع، در سال‌های اخیر مفهوم طردشدن اجتماعی، جایگاهی کلیدی در تعدادی از یافته‌های رشته‌های مختلف علمی داشته، و دانشمندان را مجبور کرده است دوباره به این فکر کنند که چه چیزی ما را بیمار یا سلامت می‌کند، چرا برخی افراد بیشتر عمر می‌کنند، اما برخی دیگر زود از دنیا می‌روند، و چگونه نابرابری‌های اجتماعی بر مغز و جسم ما اثر می‌گذارند.
اهمیت درد اجتماعی به تکامل بازمی‌گردد. ما، در طول تاریخ، برای بقا به افراد دیگر متکی بوده‌ایم: آن‌ها ما را پرورش می‌دادند، کمکمان می‌کردند خوراک بیابیم و دربرابر حیوانات وحشی و قبیله‌های دشمن از خود مراقبت کنیم. چیزی که به معنای واقعی ما را زنده نگاه می‌داشت، روابط اجتماعی بود.شاید دردِ طردشدن نیز، در همان‌زمان تکامل یافت؛ درست همانند دردِ جسمانی و همچون نشانه‌ای برای در معرض تهدید بودن زندگی. شاید طبیعت، با استفاده از میانبری هوشمندانه، به سادگی سازوکار موجود برای درد جسمانی را «قرض گرفت» تا دیگر سازوکاری جدید بوجود نیاورد. همین موضوع توضیح می‌دهد چرا در مغز ما، استخوان شکسته و قلب شکسته تا این اندازه به یکدیگر پیوند خورده‌اند.
ما تنها «با» دیگران زندگی نمی‌کنیم، بلکه «در میانِ» و «در درون» دیگران زندگی می‌کنیم. دیگران ما را در جهان قرار می‌دهند و جای ما را در دنیا مشخص می‌کنند. وقتی می‌بینندمان، می‌شناسندمان؛ مگر هویت چیست جز عمری رشدونمو آرام نگاه‌ها؛ مگر چیست جز مایی که به خودمان از چشم دیگران نگاه می‌کنیم؟ چیزی که می‌بینیم، آن چیزی است که آن‌ها می‌بینند، یا چیزی که ما می‌پنداریم آن‌ها می‌بینند. زمانی که رویشان را بر می‌گردانند، زمانی که نادیده می‌شویم، هستی‌مان، به‌تعبیری، از حرکت باز می‌ایستد.
برای آنکه طردشدن به ما آسیب بزند، نه لزوماً باید از جانب خانواده یا افرادی باشد که می‌شناسیم، و نه اینکه آشکار و عیان باشد. بلکه برعکس، طرد در تاروپود جامعه تنیده شده و موذیانه کمین می‌کند. پژوهشگران مدت‌هاست می‌دانند؛ اینکه افراد فقیر از نظر سلامت نیز فقیرتر هستند. به‌هرحال، فقر بستری است برای رشد عوامل خطرآفرین -بدرفتاری با کودکان، موادمخدر، جرم و جنایت، بیکاری، تغذیۀ بد، مراقبت پزشکی ناکافی- که با بیماری‌های گوناگون جسمی و روانی در ارتباطند.هرچه جایگاه شغلی شما پایین‌تر باشد، عمرتان کوتاه‌تر است.پیوند میان سلامتی و جایگاه اجتماعی (خواه درآمد را معیار آن بدانید، یا تحصیلات یا شغل، و یا حتی جایگاهی که فرد خودش نسبت به دیگران احساس می‌کند) به یاری مطالعاتی به اثبات رسیده که روی هزاران فرد جوان و میان‌سال امریکایی، آفریقایی-امریکایی و اهل کرۀجنوبی در بریتانیا انجام شده است.

برای طردشدن باید به‌عنوان محروم قضاوت شده و همچون فرودست دیده شوید. طرد کردن ممکن است به شکل ضمنی اتفاق بیافتد، اما چیزی که آن را حتی مهلک‌تر می‌سازد، این است که بدیهی پنداشته می‌شود: ما همان‌طور که هوای آلوده را تنفس می‌کنیم، نابرابری اجتماعی را نیز می‌پذیریم، یا به شایستگی افراد نسبتش داده و بدین‌ترتیب توجیه‌اش می‌کنیم. بنابراین، اگر خود را نزدیک به کف جامعه بیابید، بعید نیست احساس بی‌ارزشی، ناامیدی، و بیچارگی کنید.آسیب، مرز‌های عواطف را درمی‌نوردد. اکنون تعداد روزافزونی از پژوهشگران متوجه شده‌اند تهدید‌هایی که بر هویت اجتماعی ما اثرگذارند، مانند منفی ارزیابی‌شدن توسط دیگران،می‌توانند در سیستم‌های حیاتی نوروبیولوژیکی‌مان مداخله کنند.

موضوع ناگوار در مورد جایگاه اجتماعی، نسبی بودن آن است. جایگاهی که شما در مقایسۀ با دیگران در سلسله مراتب اجتماعی دارید، تاثیر بیشتری بر شرایط دارد تا جایگاه واقعی‌تان.  بالا رفتن از نردبان اجتماعی لزوما مشکلات را حل نمی‌کند، بلکه شاید تنها باعث مرتفع‌تر شدن حصار شود. فکر کنید چند پله بالاتر پریدید و بالای گروه همتایانتان جای گرفتید. از این جایگاه جدید نگاهی به پایین می‌اندازید و با خودتان می‌گویید عجب پیشرفتی کرده‌اید. اما بعد متوجه می‌شوید که حالا دیگر نقطۀ مرجع شما تغییر کرده است؛ چراکه، به گروه اجتماعی تازه‌ای پای نهاده‌اید که راس آن، همچنان بالاتر از شماست.

شاید یکی از راه‌هایی که بتوان به یاری آن مزایای برابری بیشتر را تبیین کرد، این باشد که برابری، مرز‌های میان گروه‌های گوناگون را از بین برده و آمیزش و ادغام اجتماعی را تشویق می‌کند. مدت‌هاست که پژوهشگران می‌دانند افرادی که در جامعه ادغام شده باشند، از طول عمر و سلامت بیشتری نسبت به افراد منزوی برخوردار خواهند بود، اما دلیل این امر تا همین اواخر پوشیده بود.

باوجود پیشرفت پژوهشی، هنوز مشخص نیست که چه چیزی را واقعاً باید انزوای اجتماعی بدانیم. معمولاً انزوای اجتماعی را نوعی محرومیت عینی درنظر می‌گیرند که بویژه افراد سالخورده را درگیر می‌کند؛ یعنی زمانی که بازنشست می‌شوند، تمامی اعضای خانواده‌شان را از دست می‌دهند، نمی‌توانند رانندگی کنند، به دام بیمار می‌افتند، یا آنقدر ضعیف می‌شوند که نمی‌توانند در فعالیت‌های اجتماعی مشارکت کنند.

شاید در ذهن ما است که طردشدن ذات موذی‌گر خود را نمایان می‌سازد؛ یعنی نه از طریق زُق زُق دردی که بر سرمان می‌کوبد و آسیب‌هایی که به بدنمان می‌زند، بلکه از طریق ذهنمان. نادیده گرفته شدن در ذهن زنده می‌ماند، و از تخیلات مخدوش ما تغذیه می‌کند. برای آنکه خودتان را منزوی بدانید، باید بار‌ها و بار‌ها طرد شده باشید، حتی اگر کسی درواقع طردتان نکرده باشد. باید طردکننده و طردشونده همزمان وجود داشته باشند. این گونه است که طردشدن در نهایت به ما آسیب می‌زند؛ با مجبور کردن ما به آسیب‌زدن به خودمان، و وادار کردن‌مان به همدستی در این عمل بی‌رحمانه.

به نقل از فرادید

برای دستیابی به لینک مطلب اینجا را کلیک کنید