ریشه‌ی شر و ابتذال عدم توانایی افراد در خلوت کردن با خود است. در مقاله تحلیلی درباره‌ی یکی از افسرانِ نازی به نامِ آدولف آیشمان در خلال محاکمه‌ی او، نشان داده شده است که چگونه وقتی هیچ فرصتی برای خلوت کردن با خود درنظرنمی‌گیریم، کم‌کم فرآیند تفکر در ما متوقف می‌شود و صرفاً تبدیل به بازیچه‌ای می‌شویم که با پیروی کورکورانه از جمع دست به کارهایی خواهیم زد که نه تنها به هیچ وجه منطقی و توجیه‌پذیر نیستند، بلکه می‌توانند پیامدهای وحشتناکی هم داشته باشند.بسیاری از شاعران و فیلسوفان در طول سال‌ها، بر اهمیت خلوت‌گزینی تأکید کرده اند. به باورِآنها از دست دادنِ توانایی خلوت کردن با خود، گیر افتادن در ازدحام و تسلیم کردنِ فردانیت خود در برابر هم‌رنگی با جماعتی که باعث بی‌حسی ذهنِ فرد می‌شود «بدبختی عظیمی‌ست». به نقل از فیثاغوس: «در روز، -خلوت‌گزینی؛ … [در هنگامِ خلوت‌ کردن با خود] طبیعت به نحوی که هرگز در جمع ممکن نیست، با تخیل [انسان] سخن می‌گوید.» امرسون خردمندترین آموزگاران را تشویق می‌کند تا به دانش‌آموزانِ خود اهمیت «دوران‌ و عادات خلوت‌گزینی» را بقبولانند، عاداتی که «افکار جدی و انتزاعی» را ممکن می‌کنند.

آزادی هم وابسته به قلمروی شخصی‌ست (مصروفِ تفکر) و هم وابسته به جمع( یعنی قلمروی سیاسی –وقفِ عمل) آزادی شامل چیزی بیشتر از صرفِ توانایی انسان برای عمل کردن به صورتِ خودانگیخته و خلاقانه در جمع می‌شود. افزون‌براین، شامل توانایی فکر کردنِ فردی هم هست که در چنین شرایطی خلوت کردن با خود باعث می‌شود تا فرد توانایی آن را داشته باشد که درباره‌ی اعمال خود فکر کند و آگاهی خود را توسعه دهد، تا به این ترتیب بتواند از ناهنجاری‌های جمع بگریزد و بالاخره صدای فکر کردن خود را بشنود.آدولف آیشمان یکی از افسرانِ اس‌اس حزبِ نازی بود که در هولوکاست نقش داشت. متفکران می‌خواستند بدانند که چطور فردی می‌تواند مرتکب چنین جنایت‌های شرورانه‌ای شود. مطمئناً فقط فرد جامعه‌ستیز و شروری که در رخداد شنیعی همچون هولوکاست نقش داشته باشد می‌تواند از پس چنین کاری بربیاید. اما آنها از کمبودِ تخیلِ آیشمان و پیروی بی‌چون‌و‌چرای او از قوانین تعجب کرده بود. گرچه اعمالِ آیشمان شرورانه بودند، خودِ آیشمان در مقامِ یک شخص، «فردی کاملاً عادی و معمولی بود، نه فردی شیطانی و وحشتناک. در او هیچ نشانی از عقاید ایدئولوژیکِ مستحکمی وجود نداشت.» بی‌اخلاقیِ آیشمان -توانایی او برای انجام چنین اعمالی و حتی اشتیاق او برای جنایاتی که مرتکب می‌شد- مرتبط با «بی‌فکری» او بود. ناتوانی او در درنگ کردن و بازاندیشی درباره‌ی اعمالش بود که باعثِ شرکت کردنش در چنین قتل عامِ عظیمی شد.

فردی که متوجه تعاملاتِ خاموش خود نباشد (یعنی تعاملاتی که فرد در آنها گفته‌ها و اعمال خود را ارزیابی می‌کند) ، با تناقضاتِ درونی‌اش مشکلی نخواهد داشت، حتی برایش اهمیتی ندارد که مرتکب جنایاتی هم بشود.» آیشمان از تأمل درباره‌ی خود به شیوه‌ی سقراطی می‌پرهیزد. او در بازگشت به سوی خود و خلوت‌گزینی شکست خورده است. او مصروف تفکر را به‌دورانداخته است و درنتیجه، فرآیندِ پرسش و پاسخی که به فرد اجازه می‌دهد تا معنای چیزها را ارزیابی کند و میان واقعیت و خیال، صدق و کذب و خیر و شر تمایز قائل شود، در او اتفاق نیفتاده است. بهتر است که فرد از اشتباهات رنج بکشد تا اینکه مرتکب اشتباهات شود. چون می‌توانی دوستِ کسی که رنج می‌کشد باقی بمانی، اما چه کسی دلش می‌خواهد که دوستِ یک قاتل باشد و با او زندگی کند؟ حتی فردی که خودش قاتل است هم چنین چیزی را نمی‌خواهد. البته این بدان معنا نیست که افرادِ بی‌فکر ضرورتاً هیولا هستند یا خواب‌گردانانِ غمگینِ جهان بیشتر از بقیه احتمال دارند که پیش از مواجهه با خود در تنهایی، آدم بکشند. آنچه آیشمان آشکار کرد این بود که جامعه تنها در صورتی می‌تواند آزادانه‌ و به صورتِ دموکراتیک عمل کند که از افرادی تشکیل شده باشد که درگیرِ فعالیتِ متفکرانه‌ای باشند –فعالیتی که نیازمند بهره‌مندی از خلوت‌گزینی‌‌ست. با دیگران زندگی کردن زمانی آغاز می‌شود که فرد بتواند با خودش زندگی کند.

اما ممکن است این پرسش مطرح شود که اگر فرد در خلوتِ خود، تنها و بی‌کس شود چه؟ آیا این خطر تا حدی وجود ندارد که ما تبدیل به افرادی منزوی و محروم از لذاتِ دوستی شویم؟ فیلسوفان از زمان‌های گذشته تا به حال تمایز مهم و دقیقی میان تنهایی و خلوت کردن با خود قائل شده‌اند. افلاطون در رساله‌ی «جمهور» داستانی را تعریف می‌کند که در آن سقراط از فیلسوفانِ خلوت‌گزین تجلیل می‌کند. در تمثیلِ غار،فیلسوف از تاریکیِ غاری زیرزمینی –و گروهِ انسان‌های دیگر- به سویِ نورِ تفکرِ اندیشمندانه می‌گریزد. فیلسوف به تنهایی، ولی نه در انزوا، در هماهنگی با خودِ درونی‌اش و جهان قرار می‌گیرد. در خلوت است که دیالوگِ بی‌صدایی که «میان فرد و خودش شکل می‌گیرد» بالاخره قابل شنیدن می‌شود.فکر کردن از منظر اگزیستانسیالیستی، عملی‌ست که در خلوت ولی نه در انزوا اتفاق می‌افتد. خلوت کردن آن وضعیت انسانی‌ست که در آن من همراهِ خودم هستم. تنهایی وقتی به سراغم می‌آید که من تنها و بی‌کس باشم، دلم همراهی کسی را بخواهد، اما نتوانم کسی را پیدا کنم. فرد در خلوت هرگز در طلبِ همراهی و رفاقتِ دیگری نیست، چون در این حالت واقعاً تنها نیست. خودِ درونی او دوستی‌ست که او می‌تواند حتی با او مکالمه داشته باشد، آن صدای ساکت که پرسش‌های حیاتی سقراطی می‌پرسد: منظورت چیست وقتی می‌گویی ؟ خود، تنها کسی‌ست که از او هیچ راهی فراری ندارید –مگر آنکه دست از تفکر بردارید.

این هشدار ارزش آن را دارد که در عصر کنونی نیز به خاطر سپرده شود. در جهان ما که همه چیز بیش از حد به هم مرتبط است، جهانی که در آن به صورت مداوم و به سرعت از طریق اینترنت با یکدیگر در ارتباطیم، به ندرت حواس‌مان به ایجاد فضاهای شخصی برای تأمل کردن‌ در خلوت است. روزانه صدها بار ایمیل خودمان را چک می‌کنیم؛ در ماه هزاران پیغام برای یکدیگر می‌فرستیم؛ به صورت وسواس‌گونه‌ای مدام توییتر، فیس‌بوک و اینستاگرام‌مان را چک می‌کنیم تا مدام با دوستان نزدیک و آشنایانمان در ارتباط باشیم؛ به دنبالِ دوستانِ دوستان‌مان، عشاقِ قدیمی، افرادی که به ندرت می‌شناسیم و حتی افرادی که اصلاً هیچ ارتباطی با ما ندارند می‌گردیم. ما تمایل داریم تا مدام کسی همراه‌مان باشد. اما اگر ما توانایی‌ خلوت کردن و تنها بودن با خودمان را نداشته باشیم، توانایی فکر کردن را از دست می‌دهیم. ما با غرق شدن در جمع خود را به خطر می‌اندازیم. با کارهایی که دیگران می‌کنند و حرف‌هایی که می‌زنند خطر نابودی خودمان را به جان می‌خریم -دیگر نمی‌توانیم در قفسِ پیروی‌های بی‌فکر امورِ «خوب و بد و زشت و زیبا» را از هم تمیز دهیم. خلوت کردن با خود نه تنها وضعیتی ذهنی‌ست که برای توسعه‌ی آگاهی و وجدانِ فرد ضروری‌ست، بلکه همچنین تمرینی‌ست که فرد را آماده‌ی مشارکت در زندگی اجتماعی و سیاسی می‌کند. پیش از آنکه بتوانیم با دیگران باشیم، باید خلوت کردن با خود را یاد بگیریم.

به نقل از falsafidan.com