ما اغلب طردشدن را با اصطلاحاتی بیان میکنیم که دلالت بر دردی جسمانی دارند: «قلبم شکست»، «له شدم»، «احساسم را جریحهدار کرد»، «مثل سیلی به صورتم خورد». به نظر میرسد چنین اصطلاحاتی، فراتر از معنای استعاریشان، در دل خود نکتهای بنیادین دارند: این که احساسات ما به شیوهای سامان یافتهاند که مستقیماً قابل بیان نیستند. موارد مشابه را در تمامی زبانهای دنیا میتوان یافت. آیا ارتباطی ژرفتر میان درد جسمانی و عاطفی وجود دارد؟طبق تحقیقات،افرادی که بیشترین پریشانی عاطفی را داشتند، بیشترین فعالیت مغزی مرتبط با درد را از خود نشان دادند. طردشدن اجتماعی، به بیان دیگر، ماشۀ همان مدارهای عصبیای را میکشد که زخم جسمانی را پردازش میکنند و آن را به تجربهای ترجمه میکنند که ما درد مینامیم.براین اساس ، مغز تمایزی میان استخوان شکسته با قلب آزرده قائل نمیشود. این ایده به ما میگوید طردشدن موضوعی دردآور است. همپوشانی میان درد جسمانی و درد اجتماعی نتایج تحقیقاتی است که موضوعی را برای مردم آشکار میکند، این که درد عاطفی صرفاً چیزی تخیلی و ذهنی نیست، بلکه به این دلیل ذهنی است که در مغز اتفاق میافتد.
پژوهشگران، دریافتهاند که نیازی نیست طردشدن اجتماعی لزوماً به شکلی آشکار باشد تا ماشه سازوکار درد را در مغز بکشد؛ بلکه تنها دیدن تصویری از شریک سابق زندگیتان ، یا حتی مشاهدۀ ویدیویی از چهرههای ناخشنود هم باعث فعالشدن همان مسیر عصبی درد میگردد. اگر درد جسمانی و درد عاطفی به یکدیگر مرتبط هستند، آیا داروهای مسکن میتوانندعث بهبود دلشکستگی شوند؟ مطالعات نکتهای مهم را دربارۀ طردشدن آشکار میسازد؛ این که میتواند از حیات عاطفی شما به درون خودِ جسمانیتان سرریز کند. درواقع، در سالهای اخیر مفهوم طردشدن اجتماعی، جایگاهی کلیدی در تعدادی از یافتههای رشتههای مختلف علمی؛ ازجمله روانشناسی، نوروساینس، اقتصاد، زیستشناسی تکاملی، همهگیرشناسی و ژنتیک داشته، و دانشمندان را مجبور کرده است دوباره به این فکر کنند که چه چیزی ما را بیمار یا سلامت میکند، چرا برخی افراد بیشتر عمر میکنند اما برخی دیگر زود از دنیا میروند، و چگونه نابرابریهای اجتماعی بر مغز و جسم ما اثر میگذارند.
اهمیت درد اجتماعی به تکامل بازمیگردد در طول تاریخ چیزی که به معنای واقعی ما را زنده نگاه میداشت، روابط اجتماعی بود. شاید دردِ طردشدن نیز، در همانزمان تکامل یافت؛ درست همانند دردِ جسمانی و همچون نشانهای برای در معرض تهدید بودن زندگی. شاید طبیعت، با استفاده از میانبری هوشمندانه، به سادگی سازوکار موجود برای درد جسمانی را «قرض گرفت» تا دیگر سازوکاری جدید بوجود نیاورد. همین موضوع توضیح میدهد چرا در مغز ما، استخوان شکسته و قلب شکسته تا این اندازه به یکدیگر پیوند خوردهاند.آنچه دربارۀ چنین ارتباطی اهمیت دارد، این است که چگونه حتی اتفاقات پیشپاافتاده نیز میتوانند، به قول پژوهشگران، «استخوان لای زخم» شوند ناخودآگاه انتظار دارید هرچه طردشدن از جانب فردی مهمتر باشد، درد ناشی از آن نیز بیشتر باشد؛ هرچند، این چیزی نیست که پژوهشگران بدان رسیدهاند. معلوم شد زمانی که طرد میشویم -از جانب همسر، رییس، دوستان، در کار، مدرسه یا خانه- اتفاق دیگری نیز میافتد که میتواند کمک کند هم تلاشمان را برای پذیرفتهشدن درک کنیم، و هم آن افسردگی قدرتمندی که به همراهش میآید.
ما تنها «با» دیگران زندگی نمیکنیم، بلکه «در میانِ» و «در درون» دیگران زندگی میکنیم. دیگران ما را در جهان قرار میدهند و جای ما را در دنیا مشخص میکنند. وقتی میبینندمان، میشناسندمان؛ مگر هویت چیست جز عمری رشدونمو آرام نگاهها؛ مگر چیست جز مایی که به خودمان از چشم دیگران نگاه میکنیم؟ چیزی که میبینیم، آن چیزی است که آنها میبینند، یا چیزی که ما میپنداریم آنها میبینند. زمانی که رویشان را بر میگردانند، زمانی که نادیده میشویم، هستیمان، بهتعبیری، از حرکت باز میایستد.چگونه ممکن است موقعیت اجتماعیتان شما را بیمار کند؟ میزان دسترسی به منابع -که خودبهخود مظنون است- نمیتواند توضیح دهنده تاثیر همهگیر جایگاه اجتماعی بر سلامت باشد. اگرچه ممکن است آنهایی که در قعر جامعه هستند از شرایط بهداشتی، تغذیه و مراقبتهای پزشکی نامناسب رنج ببرند، بااینحال چنین عواملی نمیتوانند مسئول آن شکاف سلامتیای باشند که در طول نردبان اجتماعی دیده میشود. شاید گاهی به نظر برسد طبقات مرفه از سیاره دیگری آمدهاند، اما واقعیت این است که نه پزشکهای آنها، نه خوراکشان و نه شامپو و خمیردندانی که استفاده میکنند، دارای چنان ویژگیهایی جادویی نیستند که اغلب افراد طبقۀ متوسط به آنها دسترسی نداشته باشند. بااینحال طبقۀ متوسط، به نسبت آنهایی که در طبقات بالا هستند، از افسردگی، دیابت، و مرگ زودهنگام بیشتری رنج میکشند.
«اضطراب جایگاه» یکی از دلایل محتمل است. نکتۀ محوری استدلال این است که جایگاه اجتماعی متضمن قضاوتهای ضمنی دربارۀ ارزش فرد برای جامعه است. هرچه در جایگاه بالاتری باشید، احترام و ستایش بیشتری از اطرافیانتان دریافت میکنید. درمقابل، پایین بودن در سلسله مراتب اجتماعی به معنای شکست در زندگیِ مطابق با استانداردهای موفقیت جامعه است. به بیان دیگر، برای طردشدن باید بهعنوان محروم قضاوت شده و همچون فرودست دیده شوید. طرد کردن ممکن است به شکل ضمنی اتفاق بیافتد، اما چیزی که آن را حتی مهلکتر میسازد، این است که بدیهی پنداشته میشود: ما همانطور که هوای آلوده را تنفس میکنیم، نابرابری اجتماعی را نیز میپذیریم، یا به شایستگی افراد نسبتش داده و بدینترتیب توجیهاش میکنیم. بنابراین، اگر خود را نزدیک به کف جامعه بیابید، بعید نیست احساس بیارزشی، ناامیدی، و بیچارگی کنید.
آسیب، مرزهای عواطف را درمینوردد. اکنون تعداد روزافزونی از پژوهشگران متوجه شدهاند تهدیدهایی که بر هویت اجتماعی ما میتوانند در سیستمهای حیاتی نوروبیولوژیکیمان مداخله کنند. طرد اجتماعی منجر به التهاب میگردد؛ یعنی همان پاسخ درونی بدن به جراحت. تهدیدهای اجتماعی نیز، مانند تهدیدهای فیزیکی، منجر به مخابره پیام خطر گشته، و حملۀ دفاعی دستگاه ایمنی را در برابر مهاجمان میکروبی فعال میسازد. اگرچه این فرایند در مقابله با عفونتها سودمند است، اما تاثیرش، در موارد طردشدن اجتماعی، میتواند از کنترل خارج شده و التهاب را به درجات خطرناکی برساند. التهاب مزمن، بهنوبۀخود، با دیابت، بیماریهای قلبی عروقی، برخی سرطانها، آلزایمر، آرتریت، افسردگی و بیماریهای دیگر پیوند دارد. طردشدن اجتماعی در میان طبقات پایین رایج است، بنابراین همین مسئله میتواند توضیحی نیز باشد بر پیوند مبهمِ میان نابرابری اجتماعی و وضعیت بدِ سلامتی.
موضوع ناگوار در مورد جایگاه اجتماعی، نسبی بودن آن است. جایگاهی که شما در مقایسۀ با دیگران در سلسله مراتب اجتماعی دارید، تاثیر بیشتری بر شرایط دارد تا جایگاه واقعیتان. این نوع رتبهبندی، به ناگزیر، بیش از آن که برنده تولید کند، بازنده تولید میکند. درست مانند مسابقات ورزشی که در آنها هم نفر دوم، کسی است که به اندازه کافی خوب نبوده است؛ تنها یک مدال طلا در مسابقات المپیک میدهند، مدالهای نقره و برنز بیشتر نوعی تسکین است. ویکینسون و پیکت چنین بیانش میکنند: «تفاوتی ندارد اگر افراد در کلبهای بدون دستشویی، روی فرش خاک زندگی کنند، یا در خانهای سه خوابه با یخچال و لباسشویی و تلویزیون، جایگاه پایین اجتماعی در هر صورت همچون نوعی بیارزش بودن فراگیر تجربه میشود».
بالا رفتن از نردبان اجتماعی لزوما مشکلات را حل نمیکند، بلکه شاید تنها باعث مرتفعتر شدن حصار شود. فکر کنید چند پله بالاتر پریدید و بالای گروه همتایانتان جای گرفتید. از این جایگاه جدید نگاهی به پایین میاندازید و با خودتان میگویید عجب پیشرفتی کردهاید. اما بعد متوجه میشوید که حالا دیگر نقطۀ مرجع شما تغییر کرده است؛ چراکه، به گروه اجتماعی تازهای پای نهادهاید که راس آن، همچنان بالاتر از شماست. زمانی یک سرمایهگذار موفق به من گفت سیلیکونولی، برخلاف زرقوبرق ظاهریاش، سرشار از بیچارگی است. او توضیح داد که هیچ اهمیتی ندارد چقدر به دست آوردهاید، چراکه همیشه کسی هست که بالاتر از شما باشد. بهنظر میرسد جایگاه، بازیای است که هیچوقت از آن برنده بیرون نمیآیید، زیرا هدف پیوسته در حال حرکت است. در این بازی هر موفقیتی میتواند در عین حال یک شکست باشد و هر برندهای، بازنده.
باوجود پیشرفت پژوهشی، هنوز مشخص نیست که چه چیزی را واقعاً باید انزوای اجتماعی بدانیم. معمولاً انزوای اجتماعی را نوعی محرومیت عینی درنظر میگیرند که بویژه افراد سالخورده را درگیر میکند؛ یعنی زمانی که بازنشست میشوند، تمامی اعضای خانوادهشان را از دست میدهند، نمیتوانند رانندگی کنند، به دام بیمار میافتند، یا آنقدر ضعیف میشوند که نمیتوانند در فعالیتهای اجتماعی مشارکت کنند. شاید در ذهن ما است که طردشدن ذات موذیگر خود را نمایان میسازد؛ یعنی نه از طریق زُق زُق دردی که بر سرمان میکوبد و آسیبهایی که به بدنمان میزند، بلکه از طریق ذهنمان. نادیده گرفته شدن در ذهن زنده میماند، و از تخیلات مخدوش ما تغذیه میکند. برای آنکه خودتان را منزوی بدانید، باید بارها و بارها طرد شده باشید، حتی اگر کسی درواقع طردتان نکرده باشد. باید طردکننده و طردشونده همزمان وجود داشته باشند. این گونه است که طردشدن در نهایت به ما آسیب میزند؛ با مجبور کردن ما به آسیبزدن به خودمان، و وادار کردنمان به همدستی در این عمل بیرحمانه.
برگرفته از: وبسایت ایان